پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

23 ماهگیتون مبارک

سلام نفسای من 23 ماهگیتون مبارک عشقای خوشگلم باورم نمیشه کم کم دارین 2 ساله میشین .......همه میگفتن صبرکن دوساله بشن راحت میشی اما انگار شیطون تر شدین که !!! عیب نداره ، تنتون سالم باشه ، شیطونی کنید . آریسا که همش داره میپرسه "این چیه؟؟" چند ثانیه بعد دوباره اشاره به همون چیز میکنه و میگه"این چیه؟؟" شاید یه چیزی را ده بااااار بپرسه و من هم هر ده بار همین طور که به خودم آرامش میدم و میگم صبور باش ندا ، صبور باش ندا .......جوابشو میدم ، امیدوارم خدا صبرمو بیشترکنه . کلا آریسا مثل طوطی شده هههههرچی بگی تکرار میکنه ، وقتی من و باباپیمان داریم با هم صحبت میکنیم همینطور که سرگرم بازیه ، حرفای ما را هم تکرار میکنه ، من و ب...
29 ارديبهشت 1392

یک کار جالب انگیزناک

کوچولای من سلاااام تصمیم نداشتم بیام وبلاگتون اما نتونستم این خاطره ی شیرین را ننویسم ..... امروز صبح با صدای "جیش""جیش" پارسا بیدار شدم و اینقدر این کلمه را تکرار کرد که آریسا هم بیدارشد و طبق معمول هر روز صبح ، نیم ساعتی توی دستشویی بودیم و نمیومدین بیرون و  در آخر من با وعده ی نون پنیر و چایی آوردمتون بیرون . آهان راستی اینو یادم رفت ،  توی دستشویی هم پارسا با اشاره میگفت سیفون را بکشم چون خوشش میاد آب میریزه ، اما آریسا میترسه و در جواب درخواست پارسا گفت "نههههه آریسا ترسید .خرابه ، آب نداله "  و من  این جملات را از کجا یاد گرفتی تو وروجک؟!! خرابه؟؟؟؟!!!!!!! آب نداره ؟؟؟؟؟؟!!!!! .....اومدین بیرون آب خواست...
25 ارديبهشت 1392

روزهای سخت 23 ماهگی

عسلای مامان سلام از این روزهاتون چه گویم که ناگفتنش بهتر است؟؟!!!!!! دیگه کاملا کنترلتون از دستم خارج شده و هیچ کاری ازدستم برنمیاد اوایل شلواراتون را درمیاوردین ، حالا دیگه پوشکاتونم درمیارین نکنین این کارو با من پارسا را که دیگه پوشک نمیکنم ، از این شرت های آموزشی میپوشونم اما اون را هم دوست نداره و درمیاره ، بیشتر مواقع جیشتون را میگین اما از هر 3 بار یک بار هم به آبادانی خانه میپردازین و بعد من را خبرمیکنید و محل آباد شده را همچین به من نشون میدین و میگین ببین ، ببین که به قول یکی از دوستان انگار چه شاهکار هنری انجام دادین ، از 24ساعت شبانه روز 20 ساعتش را توی دستشویی هستید اما به چه قصدی؟؟؟ به قصد پیاده روی !!!!از ...
17 ارديبهشت 1392

زمین لرزه

وطنم از چه هراسیده ای که اینگونه گاه و بیگاه تنت میلرزد؟؟؟ روز جمعه واسه ناهار خونه مامان نازی بودیم ،بعدازظهر هم  رفتیم خونه مادرجون ، تا اومدیم برسیم خونه ساعت 10 شده بود ، شماها را بردیم حمام ، شامتون را خوردین و خوابوندمتون تا بلکه ما هم بتونیم با آرامش یه شامی بخوریم . (حدود ساعت 1بامداد شنبه 31فروردین92 ) مشغول مرتب کردن آشپزخونه بودیم که یک دفعه  صدای وحشتناکی شبیه به رعد و برق اومد و خونه شروع کرد به لرزیدن ، صدای جیلینگ جیلینگ کریستال های داخل بوفه هم باعث شد که بیشتر بترسیم ، بابا پیمان گفت ندا بدوووو این زلزله ست ، من سراسیمه آریسا را بغل کردم و بابا پیمان هم پارسا را و به طرف در ورودی رفتیم که متوجه شدیم همه چیز ...
1 ارديبهشت 1392
1